قهوه

محمد باقریان
md.bn2002@gmail.com


اون زمانی که بابای من قهوه میخورد ؛ اینها فرق بین پشگل و چای رو هم نمیدونستند.

میگفت :اهم پس مسکن اعصا ب .

فقط هر دو تا شون کلاه داشتند ؛ اما بابای من خیلی فرق میکرد؛ چهرشو سیاهی گرفته بود.

اینها وقتی یا دم اومد که با تا کسی از جلوی دادگستری رد می شدم دیدمش ـ خودش بود ؛

زندانیها تو دو ردیف هفت هشت تا یی تو لبا سهای گل گلی بودند ؛ با ورم نمیشد . پا هاشونو به زنجیر کشیده بودند . یعنی مچ پاها شون تو مچ بند آهنی بود که با زنجیر به هم وصل شده

بودند.همشون مثل بچه های شا ش کرده راه میرفتند.

پیاده شدم – از تو تاکسی کلاهشو دیده بودم ؛ یه نگاهی به من کرد و خندید موها ش سفید شده بود ؛ دستی تکون داد ؛همهٔ زندانی ها سا کت بودند ؛ یه سربا ز با لبا س پلنگی اونها رو داخل ماشین هل میداد . تا آخرین لحضه نگا م میکرد.
میگفت : اهم ؛ پس مسکن اعصا ب ـ

این قهوه رو از کجا می آرند .

بابام بی حوصله گفت : از آفریقا وانطرفها ـ و بعد چشمها شو بست وبه دیوار تکیه داد

شلوارش گلی بود .

هیوا خیره شده بود به گلهای قالی وبعد سرش و بلند کرد و گفت :

صورتش وکلف زده بود ؛ د یدید .

همون صبح وقتی بلند شده بودند ؛ تو قبرستا ن رو برو جنازه اشرف بیرون بود؛ همه امده

بودند؛ کل میرزا ؛با بای من ؛هیوا ؛ آن مرد سیا ه چهره ؛ اکبرشا ه و ....

کل میرزا میگفت : لا اله ا...؛ خدایا کمک کن

رمضان گفت : کار کد وم زن قهبه است .
بابام براق شده بود تو صورت هیوا که دوباره صورتش و از گل قالی گرفته بود ومیگفت : دیدید؛ صورتش وکلف زده بود .رنگش پریده بود وشلوارش گلی بود .
اشرف این آخریا می گفت؛ که اون یک قدیس هست .
به بابام گفته بودم ؛ بابااشرف یک قدیس هست.
همون وقت که اشرف وارد مسجد شد .من هم مسجد بودم ؛ بلند وکش دار گفت : مدتی است خداوند ؛ از خدایی خود دست کشیده و امور را به فرزندش مسیح (( روح القدوس)) واگذار کرده فردا به کلیسا درآیید تا پدر مقدس شما را به سعادت رهنمون دارد .
پدرم گفته بود : دست بردار دختر اینقدر کفر نگو ؛ قبر قبولت نمیکنه ها ؛ یله افتادی پشت سر این حروم زاده که چی ؛ با با شم مثل این سبک سر بود تا تو حموم مثل سگ خفش کردند .
گفتم : بابا هیوا که پسر خوبی .
سالروز خون بس مرگ غلامعلی بود . اشرف مرده بود وما مترسک ده پایینی ها رو آتش زده بودیم ومی خواندیم ؛ ((هیدو ؛ هیدو.....))
دوباره جنازه رو دفن کرده بودند. اما روز بعد باز هم جنازه بیرون بود.کفن پیچ تو راسته تلنبار خاک وگل ؛ شب قبل کلی باران آمده بود.
همه آمده بودند . کل میرزا ؛ بابای من ؛ هیوا ؛ آن مرد سیاه چهره ؛ اکبر شاه و......
من چشمم به دهن رمضان بود که که بگه : کار کدوم .....
قهوه سیاه وغلیظ توی فنجان چینی لک دار بخار می داد وهیوا چهره ای وحشت زده داشت و از گل قالی چشمهاش ومیگرفت ومی گفت : صورتش وکلف زده بودند .
بابام گفت : قدیس کدوم بود ؛ دختره جنون گرفته .
اشرف ردای سبز وشال رنگی قشنگی داشت وصدایی رسا که می گفت :
خداوند؛ از خدایی خود دست کشیده وامور را ...........
عجب هول و ولایی داشت هیوا – مرتب این پا واون پا می شد .
هیوا گفت : اگه دوباره جنازه اش رو در بیارند چی!
هیوا بلند شد؛ چکمه هاش و پوشید وما پشت سرش – باران باریده بود و مه غلیظ بود؛ سیاهی کم رنگی از هیوا دیده می شد – همراه با هوار بلندش ؛ ما هم رسیدیم ؛ یعنی همه آمدند ؛ کل میرزا ؛بابای من ؛ آن مرد سیاه چهره ؛اکبر شاه و.....
رمضان هم فریاد زنان می آمد : بگیرید این توله سگ رو.
رد پای هیوا ؛ ردیف شده بود وصدای هوار ضعیفش می آمد.
همه به اون طرف رفتیم ؛ یعنی باید می رفتیم ؛ نرمه های ریز باران رو سر و گوش آدما می نشست وهمه یه جورایی پیشانیشون و گره انداخته بودند و پشنگ بارون رو صورتشون می نشست .
رسیده به کمرکش کوه تو سنگهای سیاه مه کمانه داده بود وهیوا سرش وبه سنگهای سیاه تکیه داده بود وچوب دستیش دم دستش بود . صورتش و کلف زده بود وخون از جای زخم صورت هیوا بروی دماغ ودهن وچشم جاری بود واز یقه پیرهن تو تنش می ریخت .
رمضان با پای لنگ وحشت زده رسید وبا چشای از حدقه در آمده خشکش زد؛ از صورت کلف زده وبی جان هیوا خون جاری بود .رمضان دو دستی تو سرش می زد ومی گفت:
ای بی پدرا ... ای سگ توله ها.....
کار کدوم مادر .......
مشهد
بهار 81
محمد باقریان


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33168< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي